تاریخ

بعد از عاشورا | از سخنرانی‌ حضرت زینب در کوفه تا اعدام عبدالله بن عفیف

در قسمت قبلی وقایع بعد از عاشورا که «بعد از عاشورا | از بیعت نکردن امام تا ورود اسیران به کوفه» نام داشت گفتیم که بعد از شهادت اما حسین (ع) اعضای خانواده و اهل بیتشون به اسارت گرفته شدن و به کوفه وارد شدن. در این مقاله به ادامه این بحث می‌پردازیم.

سخرانی حضرت زینب‌ (س)

یکی از وقایع که هنگام عبور اسیران از معابر کوفه اتفاق افتاد سخنی بود مه یکی از اسیران مقابل مسجد گفت. برخی از مورخین شیعه و سنی این سخن رو گفته‌اند، اما اختلافاتی هم وجود دارد، بعضی‌ها نوشتن اون سخنرانی رو حضرت زینب (سلام الله علیه‌ها) خوند و بعضی‌ها نوشتن ام کلثوم (سلام الله علیها) سخنرانی کرد و در یکی از دو ماخذ نوشته شده که سخنرانی فاطمه بنت حسین بوده. در این مقاله ما فرض رو بر این می‌زاریم که حضرت زینب (سلام الله علیها) سخرانی کردن. زمانی که ایشون شروع به سخنرانی کرد، کسی جلوشو نگرفت. البته زمان سخنرانی از کسی هم اسم نبرد، نه اسم «یزید بن معاویه» رو آورد و نه «عبدالله بن زیاد» و یا «عمر بن سعد» رو به زبان نیاورد و کل سخنش برخلاف حکومت وقت بود! و طبق معمول باید از ادامه سخنرانی خودداری می‌کرد ولی نکرد. سخنرانی ایشون برای هرکسی لذت بخش بود چون اعراب علاقه به شنیدن نُطق و خطابه داشتن، همه مردم اونقدر لذت می‌بردن که هیچ قوم یا اقوامی دیگه، از اون لذت رو احساس نمی‌کرده به علاوه برای اولین بار بود که مردم کوفه مشاهده می‌کردن که یک زن سخنرانی می‌کنه. البته زن ها در اسلام قبلاً سخنرانی کرده‌اند ولی این اولین بار در کوفه بود. سخنرانی حضرت زینب بر مردم بسیار تأثیر گذاشت و موضوع این سخنرانی گفته شده دارای سه قسمت اصلی و چند قسمت فرعی بود.

در بخش اول، حضرت زینب (س)، حسین (ع) و برادران و برادر زادگان و خواهران و از جمله خودش رو به مردم معرفی کرد و به مردم نشون داد که اون‌ها افراد گمنام و کوچکی نیستن و رفتاری که با اون‌ها کردن در شأن این خانواده نبود. حضرت زینب گفت که اون‌ها از خانواده رسالت هستن و از نواده رسول الله، ولی با اون‌ها مثل کافر جنگی رفتار شد و روزی که اون‌ها از نینوا حرکت کردن، کشته شدگان خانواده‌شون دفن نشده بود. ایشون گفتن: «چگونه جرأت کردن کسانی رو که نواده رسول الله بودن و زبانشون جز به توحید و تکبیر باز نمی‌شد، کافر جنگی بنامنن و اگر در بین شما شنودگان کسانی هستن که درکربلا بوده و مشاهده کرده برادرم و سایر مردان قبل از اینکه کشته شون نماز خواندن و ما زن‌ها هم پشت سر آن‌ها نماز خوندیم. بالاخره اسیران رو نزد «عبیدالله بن زیاد» ( لعنت الله علیه) حاکم کوفه بردن.

مناظره بین «ابن زیاد» و «عبدالله بن عفیف ازدی»

حاکم عراقین هنگام صرف غذا به تأخیر انداخت و در صدد بود تا برای مردم موعظه کنه و شروع به صحبت کرد. رسم اعراب این بود که هرکه موعظه رو با نام خدا شروع می‌کردن و برپیغمبر اسلام درود می‌فرستادن و سپس برای خلیفه وقت دعا می‌کردن و سپس موضوع اصلی رو می‌گفتن. عبیدالله بن زیاد بعد از این مقدمه گفت: «امروز من شکر خدا می‌کنم چون برای همه ثابت شد که یزید بن معاویه خلیف بر حق مسلمین است و مردی که بر علیه او قیام کرده بود مغلوب و مقتول گردید و امروز، زنان و فرزندان اون رو به اسارت و وارد این شهر کردن و حسین بن علی همواره بد نام خواهد شد.» در بین نمازگزاران مردی بود به اسم «عبدالله بن عفیف ازدی» و در گذشته از سربازان علی ابن ابی طالب (ع) بود و در جنگ «جمل» و «صفین» دو چشمش نابینا شد. مرد نابینا بعد از اینکه شنید عبیدالله ملعون گفت: «حسین (علیه السلام) بدنام خواهد شد» اعتراض کرد و گفت: «ای پسر زیاد، تو چطور میگی حسین (علیه السلام) که به تنهایی با چهار هزار نفر از سربازان تو جنگیده بد نام خواهد شد و آیا ممکنه کسی پیدا بشه که در میدان جنگ بیشتر از حسین (علیه السلام) سرافرازی بدست بیاره؟ تو چطور جرأت می‌کنی راجب مردی که به تنهایی با چهار هزار نفر جنگیده و به قتل رسیده بگی که او بد نام خواهد شد.»

عبدالله بن عفیف یک جنگاور بود و او معتقد بود کسی که با چهار هزار نفر جنگیده، مردی دلیر و بی پروا از مرگ و دارای روحیه قویه. عبدالله نمی‌تونست بشینه و ببینه برای همچین مرد، صفت زشتی رو به زبان بیارن. عبیدالله بن زیاد ملعون گفت: «تو همون مرد نابینا نیستی که با فرستاده حسین (علیه السلام) بیعت کردی؟» عبدالله در پاسخ گفت: «می‌خواستی مستمری من رو از روزی که قطع شده تا امروز بپردازی و از این به بعد بگویی مستمری من رو بپردازن تا اینکه من با فرستاده حسین (علیه السلام) بیعت نکنم.» عبیدالله بن زیاد ملعون مثل کسانی در مسجد موعظه او رو می‌شنون گفت: «هرگز کسی دیدید که نابینا اینقدر گستاخ باشه؟» عبدالله بن عفیف ازدی پاسخ داد: «من گستاخی نکرده و نمی‌کنم. اون روزی که چشمام بینا بودن و در دستم شمشیر داشتم گستاخی نکردم چه برسه به الان که هیچ کدوم رو ندارم!» حاکم عراق گفت: «اگر چشمت بینا بود اینطوری گستاخی نمی‌کردی، بی باکی تو ناشی از آینه که چشم نداری و تصور می‌کنی، چون نابینا هستی می تونی هرچه بخواهی بگویی؟» عبدالله کوتاه نیومد و بحث رو ادامه داد تا جایی که ابن زیاد ملعون نمی‌تونست تحمل کنه و اون رو بکشه چون بین مردم کوفه بسیار معروف بود، دنبال بهانه بود و عبدالله بن عفیف مدام از جنگ امام حسین (علیه السلام) با چهار هزار نفر می‌گفت تا اینکه تحمل ابن زیاد سر اومد و بهانه‌ای جور کرد وگفت: «آیا تو می‌گویی از علی بن ابی طالب (علیه السلام) به بعد نباید خلیفه رو امیرالمؤمنین خوند؟» عبدالله بن عفیف ازدی از زیاده روی یأس و خشم، احتیاط خودش رو از دست داد و گفت: «کسی که مستمری یک سرباز قدیمی اسلام رو قطع کنه، در صورتی که می‌دونه که هر دو چشم خود رو در راه جهاد از دست داده، آیا سزاواره که دارای عنوان امیرالمونین باشه؟» عبیدالله بن زیاد گفت: «سفسطه نکن، تو دو چشم خود رو در راه جهاد از دست ندادی؛ چشم تو زمانی نابینا شد که به طرفداری از علی بن ابی طالب (علیه السلام) جنگ می‌کردی؛ یعنی به طرفداری از مردی که پسرش حسین (علیه السلام) بر خلیفه زمان قیام کرده بود» عبدالله گفت: «پناه بر خدا، زمانی که علی بن ابی طالب (علیه السلام) با معاویه می‌جنگید، خود رو خلیفه نمی‌دونست و فقط والی شام بود و الان تو می‌گویی که او در اون موقع خلیفه بود؟» عبید الله بن زیاد فریاد زد: «ای کافر، تو خلافت معاویه بن ابوسفیان رو انکار می‌کنی؟» عبدالله گفت: «کافر تویی که یک مسلمان پاک رو کافر می خونی، همه مردم می دونن روزی که علی (علیه السلام) با معاویه می‌جنگید، معاویه خودش رو خلیفه نمی‌دونست و بعد از او این عنوان رو رو خودش گذاشت.» عبیدالله که دید گستاخی او از حد گذشته و اگر کوتاه بیاید قدرتش کم میشه و کوفی‌ها دیگه از اطاعت نمی‌کنن، عبیدالله فریاد زد و جلاد رو خواست و جلاد حاضر شد و عبیدالله گفت: «جلاد، سر از بدن این کافر نابینا جدا کن تا این رو همه بدونن که نابینا بودن نباید باعث شود به خلیفه زمان قیام کنن و منکر بر حق بودن خلفای اسلام بشن»

جلاد گفت: «ای امیر، آیا در همین جا (مسجد کوفه) اون رو به قتل برسونم؟» و چون در مسجد خون کسی رو نمی‌ریختن، عبیدالله گفت: «او رو ببر میدون جلو مسجد و گردن بزن و سپس بدنش رو به دار بیاویز. عبدالله گفت: «خدا رو شکر که به دست یک کافر می‌میرم و اگر کسی به دست کافر به قتل برسه شهید میشه. عبیدالله گقت: «جلاد، معطل چی هستی، ببر سرش رو بزن.» عبدالله بن عفیف رو بردن و مدتی بعد گردن زدن، بعدش جسدش رو به درخت خرمایی که از همون روزیش رو در می‌آورد آویزون کردن، همونطور که حضرت علی‌(ع) بهشون گفت بود.

منبع: کتاب «امام حسین و ایران» نویسنده: «کورت فریشلر» ترجمه و اقتباس: «ذبیح الله منصوری»

برچسب ها
حوادث بعد از عاشورا سخنرانی حضرت زینب عاشورا مرگ عبدالله ابن عفیف ازدی مناظره با ابن زیاد

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
بستن