تاریخ

در پایان هخامنشیان | از جنگ برای آتن تا مرگ خشایار شاه

در مقاله های قبل درباره “داریوش” و “زرتشت پیامبر” صحبت کردیم، در ادامه این روایت ها به داستان خشایارشا می‌پردازیم. داریوش کبیر قبل از مرگش، خشایارشا یا خشایار شاه که یکی از پسرانش بود به عنوان جانشین انتخاب کرد، خشایار پسر ارشد “آتوسا” دختر کوروش کبیر بود، آتوسا به غیر از خشایار شاه سه پسر دیگر هم داشت، علت انتخاب خشایار شاه این بود که یکی از وزرا به داریوش بهش گفت که جانشین باید در زمان سلطنت به دنیا اومده باشه نه قبل از سلطنت چون ممکنه اختلاف بیوفته و از کنترل خارج شه و همین کافی بود که داریوش کبیر به جای فرزند بزرگش که آرتابازان نام داشت، خشایار رو جانشین کنه. بعد از فوت داریوش خشایار شاه روی تخت سلطنت نشست، اما خشایار مثل پدرش نبود و بر اساس اسناد معتبر تاریخی، خشایارشاه ضعیف، خشن، خودخواه، خرافاتی، فاقد عزت نفس بود و البته اهل عیش و نوش و لهو و لعب هم بود. با سوال دات آی آر همراه باشید تا با هم به زندگی این فرزند داریوش بپردازیم.

لشکری که در دنیا نظیر نداشت!

خشایار شاه اصلا به جنگ و فتوحات اعتنا نمی‌کرد، خشایارشا مردی تنبل و قد بلند و خوش اندام بود، هرچند میلی به جنگ و فتوحات نداشت اما بر خلاف خواسته‌اش، جنگی اتفاق افتاد و توی اوایل سلطنتش مصری ها شورش کردن و خشایار شاه برای سرکوب کردن اون‌ها لشکری فرستاد و بعد از سرکوب مصری ها، مجبور شد به یونان هم لشکر کشی کنه. خشایار چهار سال تمام شروع به جمع‌آوری تدارکات کرد تا بهار ۴۸۰ ق.م بزرگ ترین سپاه جهان رو تشکیل بده، قدرت و عظمت سپاه خشایار شاه رو هیچ ملتی نداشت! اما این سپاه با این همه شکوه و عزمت، تجهیزات زیادی نداشت، کمبود سلاح یک ضعف بزرگ برای ارتش ایران بود، اما نکته جالب این سپاه این بود که از هر نژادی (پارسی، بابلی و…) ثبت نام کرده بودن. افرادی تدارکات سپاه رو می‌بردن، پشت سر اونها، سپاهی بزرگ حرکت می‌کرد، این افراد نصف سپاه بودن اما متاسفانه از لحاظ تجهیزات فقیر بودن، سربازهای اصلی به دنبال این عده حرکت می‌کردن به طوری که اول هزار سوار نظام و بعد هزار سرباز نیزه دار از مسیر می‌گذشتن همه این سرباز‌ها خُبره و ورزیده بودن و از لحاظ اسلحه غنی بودن.

خشایار شاه به مسیر خود ادامه می‌دهد…

خشایار شاه همراه با سپاه اصلی حرکت می‌کرد، خشایار سوار ارابه باشکوه خودش بود و ارابه‌ران کنارش وایستاده بود، پشت سرش هزار سرباز نیزه‌دار و بعد از اونها هزار سواره نظام حرکت می‌کرد. بعد از اسب سوارهای سپاه خشایار شاه نوبت به ده هزار سرباز شکست ناپذیر می‌رسید که نشانه انار طلایی روی نیزه هاشون بود، این سپاه زمین رو به لرزه انداختن! سپاه خشایار شاه مثل مور و ملخ حرکت می‌کردن و به تنگه “هلسپونت” که امروزه “داردانل” نامیده میشه رسیدن. سپاه خشایارشا شروع به ساختن پل با قایق های خودشون کردن، بعد از ساخت اولین پل، طوفان اومد و پل خراب شد. خشایارشا عصبانی شد و دستور داد سیصد ضربه شلاق به داردانل بزنن و کسانی که مامور به این کار شدن با زدن هر ضربه مداوم فریاد می‌زدن: «خشایارشا از تو رد میشه، چه بخوای و چه نخوای، اگر در آینده کسی برای تو قربانی نکنه نیکو کاره، چون که تو رودی خائن و بی رحمی»، امروزه از نظر ما این کار اصلا منطقی نیست که رودخونه رو شلاق بزنن و باهاش صحبت کنن، اما در اون زمان این گونه چیز ها طبیعی بوده.

بعد از ساخت پل دوگانه، شاه بالای تپه رفت و روی تخت سفید و مرمریش نشست و از بالای تپه، سپاهش رو که توی کشتی ها بودن رو تماشا می‌کرد. تمام زمین و دریا پوشیده بود از سپاه ها و شکی نیست که خشایارشا در تمام عمرش انقدر احساس غرور نکرده بود، ولی ناگهان در کمال حیرت و وحشت به خودش لرزید و گریه کرد، اطرافیانش تعجب کردن! “آرتا بانوس” پرسید: «شاه به سلامت باشه، چه اتفاقی افتاده؟ چند لحظه پیش شاد بودید و می‌خندید اما الان دارید گریه می‌کنید؟» خشایارشا جواب داد: «دلم می‌سوزه، چون یادم اومد که عمر بشر چقدر کوتاهه و یادم اومد که از این سپاه بزرگ و قدرتمند و بی شمار، تا صد سال بعد حتی یک نفر هم زنده نیست!» آرتا بانوس از پاسخ شاه جوون بشدت حیرت زده شد، چون قبلا هر چقدر تلاش کرد تا شاه رو از لشکر کشی به یونان منصرف کنه فایده ای نداشت، اما حالا که به اصرار خودش ادامه داده، ناراحته که لشکرش نابود میشه!

شروع مبارزه!

خشایارشا کشتی های زیادی داشت، ولی اگه طوفان می‌اومد چجوری می‌تونست کشتی ها رو به بندر هدایت کنه؟ یا در مورد خشکی، به فرض، اگر دشمن عقب نشینی کنه و تسلیم نشه و خشایار شاه و لشکریانش رو به دشت و بیابون بکشونه، اگه آذوقه تموم بشه چی؟ این‌ها همه سوال‌هایی بود که دایی خشایار شاه(همون آرتا بانوس) می‌پرسید و خواهر زاده‌اش به دقت گوش می‌داد! اما دیگه راه برگشت نبود. خشایار شاه تصمیم گرفت دایی خودش “آرتابانوس” رو به شوش بفرسته.

شاه و سربازان تمام روز رو به بازدید از تدارکات پرداختن تا فردا برای جنگ آماده باشند، صبح روز بعد خشایار شاه جامی طلایی برداشت و در حالی که موقع بیدار شدن نگاهش به خورشید افتاده بود از اون جام مقداری شراب توی آب ریخت و گفت: «باشه که هیچ بلایی نازل نشه و من بتونم در جنگ پیروز بشم». شاه دعایی خوند و بعد جام رو همراه با گوی طلایی و یک شمشیر به داخل رود داردانل انداخت، بعد از انجام این کار سپاهیان از پل گذشتن، از لشکر “شکست ناپذیر‌ها” هر نفر یک حلقه گل دور گردنش انداخته بود، عبور از آب بدون توقف هفت شبانه روز طول کشید. به گفته هرودوت تعداد سپاهیانی که در خشکی بودن یک میلیون و هفتصد هزار نفر بود اما شکی نیست که هرودوت در مورد تعداد سربازان زیاده از حد گفته و این واقعیت نداره چون نیروی دریایی خشایار شاه هشتصد کشتی بود که همراه سپاهش توی خشکی حرکت می‌کردن، نکته جالب این که خشایار شاه آخرین کسی بود که از آب عبور کرد.

شهرهای سر راه همگی تسلیم شدن اما لشکر توی تنگه “ترموپیل” متوقف شد، ترموپیل قطعه زمینی بود به عرض ۱۰۰ پا بین صخره های بلند که همه مجبور بودن برای رسیدن به آتن ازش عبور کنن. این تنگه مستحکم ترین سنگر یونانی ها بود و مطمئنا یونانی ها حداکثر استفاده رو می‌کردن. خشایار شاه پرچمدارهاش رو فرستاد تا اطلاعات کسب کنن وقتی برگشتن، شاه از پاسخ اونها تعجب کرد، اون‌ها گزارش دادن که تنگه رو عده ای از یونانی‌ها محافظت می‌کنن که اصلا جنگ براشون مهم نیست و بعضی هاشون مشغول بازی و بعضی تمرین و شانه زدن موهاشون هستند، مثل اینکه دارن آماده مهمونی میشن، شاه بدون اینکه صبر کنه دستور عقب نشینی و ترک تنگه رو داد. یکی از یونانی ها که همراه با شاه توی اردوگاه ایرانیان بود نظر شاه رو برگردوند و شاه چهار روز صبر کرد به امید اینکه یونانی‌های اهل اسپارت(یک شهر یونانی) تنگه رو رها و عقب نشینی کنن.

یونانی‌ها از کشته‌ها تپه ساختن!

شاه اول سرباز ماد رو برای تسخیر تنگه فرستاد اما بیشتر اون‌ها قلع و قم شدن(نابود شدن) و بازمانده‌ها عقب‌نشینی کردن، حالا نوبت به شکست ناپذیرها رسید، رفتن و سرنوشتشون هم به همون سرنوشت دچار شدن. یونانی ها از جنازه‌ها تپه ساختن! خشایار وقتی اوضاع رو دید از تخت بلند شد و فریاد کشید! پناهندگان یونانی داوطلب جلو اومدن و راهی برای دور زدن دشمن به شاه دادن تا که نیمه شب عده ای از ایرانی‌ها از یک کوره راه باریک(راهی با پیچ و خم زیاد) به ترتیب یک نفری عبور کنن و به پشت دشمن برسند، این کار با موفقیت انجام شد و با طلوع خورشید ایرانی ها به پشت دشمن رسیدن.

پادشاه اسپارت‌ها که “لئونیداس” نام داشت، متوجه شده بود توی تله افتاده، قسمت عمده‌ای از سپاه اندکش رو به شهر فرستاد و تنها با ۳۰۰ نفر از محافظ‌هاش که اسپارتی‌هایی با سلاح‌های سنگین بودن باقی موندن و به سمت لشکر خشایار شاه حمله کردن. بعد از جنگی طولانی و سخت که سپاه خشایار شاه تلفات زیادی داد و برادرهای خشایارشا هم کشته شدن، بالاخره لئونیداس کشته شد. خشایار شاه به دنبال جسد لئونیداس گشت و جسدش رو پیدا کرد و از بین کشته ها بیرون آورد و دستور داد سرش رو از تنش جدا کنن و روی سر یک چوب بزنن. از نوشته های هرودوت میشه برداشت کرد که خشایار توی زندگیش از لئونیداس متنفر بود، در غیر این صورت نباید با این وضع زننده با جسد رفتار می‌کرد. بعد از “ترموپیل” سر تا سر یونان مرکزی به تسخیر ایرانی ها در اومده بود و خشایار شاه در حالی که ورود سرباز هاش به آتن رو نظاره می‌کرد، فکر کرد دیگر یونان فتح شده و هیچ مدعی باقی نمونده، ولی در واقع خشایار شاه نیروی دریایی یونان رو فراموش کرده بود و حالا این کشتی‌ها توی آب‌های بین جزیره‌ای “سلامیس” چند مایلی غرب آتن بودن که باعث جنگ دریایی بزرگی در اونجا شدن.

شروع جنگی دوباره در دریا

شروع جنگ به سود ایرانی‌ها بود، یونانی‌ها توی دام افتاده و در حال ترک کشتی‌ها بودن، فرمانده اون‌ها که “تمیستوکلس” نام داشت، تمیستوکلس مرد شجاع و باهوشی بود. درکنالی باریک، تعداد کشتی ایرانی‌ها، برای ایرانی ها بیشتر مانع بود تا امتیاز و سرانجام ایرانی‌ها با از دست دادن بیش از دویست کشتی به سوی شهر “پیریوس” عقب نشینی کردن، جالب اینکه یونانی‌ها فقط چهل کشتی از دست دادن! فاجعه عظیمی بود، چون خشایار شاه تقریبأ همه کشتی‌های خودش رو از دست داده بود و آذوقه خیلی کمی هم داشت. خشایار شاه تصمیم به عقب نشینی گرفت، منطقی هم بود؛ پس سپاه ایران به سمت داردانل برگشت.

تعدادی از افراد نیرومند با “مردینوس” توی آتن بود باقی مونده بود اما این سپاه کوچیک توی سال ۴۷۹ق.م در طی جنگی، نزدیک “پلاتایا” شکست خورد و مردینوس به قتل رسید. یکسال بعد آتنی‌ها قلعه ایرانی‌ها رو توی “سستوس” در سمت اروپایی داردانل تصرف کردن و لشکرکشی به پایان رسید و خشایار شاه به سلامت به ایران برگشت و بقیه عمرش رو توی کاخ خودش بود و اوقاتش رو با لهو و لعب و عیش و نوش گذروند و بعد از بیست سال سلطنت فاجعه آمیز، در سال ۴۲۵ ق.م به دست سردار و دایی خودش “آرتا بانوس” کشته شد. تاریخ لطفی به او نکرد اما افراد بزرگی مثل “آشیل” خشایار شاه رو کسی می‌دانستن که مرتکب گناه غرور شده و خدایان اون رو تنبیه کرده.

منبع: کتاب ایران کهن، ترجمه و تالیف: گیورگیس آقاسی

برچسب ها
انقراض هخامنشیان خشایار شاه خشایارشا هخامنشیان یونان

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
بستن