تاریخ

در پایان هخامنشیان | از نبرد کوروش تا انقراض هخامنشیان

در مقاله قبل با عنوان از جنگ برای آتن تا مرگ خشایار شاه درباره مرگ خشایار شاه یعنی کسی که باعث و بانی پایان هخامنشیان بود صحبت کردیم. خشایار شاه به دست خواهرزاده خودش آرتا بانوس کشته شد. در ادامه با سوال دات آی آر همراه باشید تا اتفاقات و در نهایت انتهای سلسه پر آوازه هخامنشیان رو با هم مطالعه کنیم. 

حکومت اردشیر بعد از آرتا بانوس

آرتا بانوس به طور رسمی به مدت هفت ماه سلطنت کرد؛ این زن پاش رو از گلیمش درازتر کرد و فرمان قتل شاهزاده داریوش، پسر ارشد خشایارشاه رو داد و دلیل این کارش قانع نبودن به قتل داییش بود؛ البته آرتا بانوس زنی بود که عطش قدرت داشت. اون داریوش رو کشت اما بعد از کشتن داریوش، یکی دیگه از فرزندان خشایار شاه به نام اردشیر که  به “اردشیر دراز دست” هم ملقب بود آرتا بانوس رو به قتل رسوند تا آرتا بانوس خائن به سزای عملش رسیده باشه. مدت سلطنت اردشیر چهل سال بود و وسعت امپراطوری اون هم اونقدر زیاد بود که یک نفر نمی‌تونست این امپراطوری وسیع رو اداره کنه. هرج و مرج بیشتر در سپاه رایج بود و ایرانی‌ها به طور مرتب سپاه رو ترک می‌کردن و جای ایرانی ها رو مزدوران یونانی اشغال می‌کردن. شاید این حوادث آغاز فروپاشی امپراطوری بود که کوروش اون رو بنا کرده. اردشیر در سال ۴۲۵ق.م، با صلح و صفا در تختش فوت کرد. پسر و جانشین اردشیر که خشایارشاه دوم نام داشت، بعد از شش هفته در حالت مستی، به دست برادر ناتنیش به قتل رسید، بعدها اون برادر ناتنی هم کشته شد و برادر سوم تخت رو تصاحب کرد؛ اسم این برادر داریوش دوم بود، داریوش شخصیت بسیار نامناسبی داشت و همسرش ملکه پریسا (یا پریساتیس) هم مثل خودش بود. دوره سلطنت داریوش دوم چندان جالب نبود و ارزش مطالعه رو نداره، اما زمانی که در ۴۰۵ ق.م از دنیا رفت گفت: «در تاریخ پارس کهن، فصل جدیدی آغاز شده». داریوش دوم دو تا پسر داشت، پسر ارشد که اسمش اردشیر بود تاج رو روی سرش گذاشت، اما نام پسر دیگه کوروش بود که شاهزاده ای لایق‌تر و محبوب‌تر بود و خودش هم به این نتیجه رسید که برای سلطنت مناسب‌تر از اردشیره.

 لشکر کشی کوروش کوچک

بعد از این که کوروش پرچم مخالفت رو توی آسیای صغیر بلند کرد و همینطور سپاهی مرکب از یکصد هزار نفر تشکیل داد آماده جنگ شد. نکته جالب در مورد سپاه کوروش این بود که سیزده هزار مزودور یونانی به سپاه خودش اضافه کرد. کوروش سوم اولش وانمود کرد جهت سرکوب شورشیان در منطقه تحت امر حکمرانی خودش رو داره اما وقتی که به دل ایران زمین وارد شدن، کوروش سوم هدف اصلی خودش رو بیان کرد. یونانی ها با عصبانیت بسیار شروع به اعتراض کردن ولی پیشروی بیش از حد بود و امکان عقب نشینی نبود؛ کوروش برای اعتراضات سرباز ها راهکاری ساده و پر هزینه رو پیش گرفت، او هر گونه اعتراضی رو با افزایش حقوق سربازان، خاتمه داد. سپاه کوروش در حال پیشروی با سرعت به سمت جنوب غربی بود و بدون برخورد با هرگونه مقاومتی از طرف دشمن به پنجاه مایلی بابل رسید.

در بابل اسب سواری خبر آوُرد که شاه با سپاه بزرگی به سمت کوروش میاد و هر لحظه نزدیک‌تر میشه. به گفته “گزنفون” سپاه اردشیر دوم بیش‌تر از یک میلیون دویست هزار نفر بود، گزنفون همچنین میگه:«ولی از این تعداد، نهصد هزار نفر با صد و پنجاه ارابه در میدان جنگ حاضر بودن.» وقتی که سپاه کوروش نزدیک شد، یونانی‌ها برای مقابله با اون‌ها صف کشیدن و بعد در حالی که سرود می‌خوندن، نیزه هاشون رو به سپرهاشون می‌زدن تا اسب‌های دشمن رو وحشت زده کنن. جنگ شروع شد، و سربازان بیکدیگر حمله کردن، سپاه اردشیر شکست خورد و پراکنده شد. یونانی‌ها به تعقیب اون‌ها پرداختن. کوروش سوم خوشحال بود و خودش رو در فکرش مجسم می‌کرد که بهش شاه می‌گفتن، اما کوروش هنوز موفق نشده بود به قلب سپاه دشمن نفوذ کنه. کوروش در همین گیر و دار بود که یکدفه چشمش به شاه یعنی برادرش افتاد که رو به روش اسب می‌تاخت؛ کوروش با نفرت فریاد زد: «اونجاست!» و با اسب به سمت اردشیر رفت تا نبرد تن به تن کنه. وقتی به اردشیر رسید جنگ بین اون ها در گرفت. با اینکه اردشیر زره داشت، توسط کورورش مجروح شد؛ ولی با وجود همین زخم نیزه‌ای به چشم کوروش زد و کوروش به زمین افتاد و مرد. یونانی‌ها تا مدتی از مرگ کوروش مطلع نشدن، سپاه اون‌ها هم پاشید و سردارهاشون به دست ایرانی‌ها اسیر شدن. گزنفون می‌نویسه: «بعد از کوروش کبیر، کورورش دوم لایق ترین شخص برای سلطنت بود».

در سال ۳۳۶ ق.م، بعد از یک شورش داخلی که طی اون اردشیر شاه هم به همراه پسرش کشته شد، شاهزاده کادومانوس به قدرت رسید و با نام داریوش سوم سلطنت کرد. داریوش سوم از دودمان هخامنشیان بود، اما مستقیما جز خاندان سلاطین محسوب نمی‌شد. در همون سال مرد جوانی که تاریخ بعنوان اسکندر کبیر از اون یاد می‌کنه، بعد از قتل پدرش توسط توطئه‌گران، به پادشاهی رسید. اسکندر ۲۲ سال سن داشت و در سن ۳۲ سالگی مرد.

جنگ داریوش و اسکندر مقدونی

بین داریوش سوم و اسکندر کبیر جنگ‌های زیادی اتفاق افتاد در ادامه به این جنگ ها می‌پردازیم.

جنگ گرانیک

اسکندر در سال ۳۳۴ق.م از داردانل(رودی در یونان) بهمراه یک لشکر ۳۵ هزار نفره یونانی و مقدونی عبور کرد. اولین جنگ نزدیک رودخانه گرانیکوس رخ داد که ایرانی ها شکست خوردن و در نتیجه بیشتر شهرهای آسیای صغیر برای باز کردن دروازه‌ها بر روی فاتح بزرگ، به جون همدیگه افتادن.

جنگ ایسوس

یک سال بعد(۳۳۳ق.م) یک سپاه ششصدهزار نفره، به همراه سی و دو هزار مزدور یونانی زیر فرمان داریوش سوم راه اسکندر رو بستن و این جنگ معروف به وقوع پیوست. در این جنگ مخوف و بسیار بزرگ که در تاریخ به عنوان جنگ مهم ثبت شده، سپاه ایران متلاشی شد و داریوش سوم با ارابه خودش میدون جنگ رو ترک کرد. بعد از این جنگ به جرأت میشه گفت که میل پیروزی داریوش کم کم به انتقام تبدیل شده بود.

جنگ آربالا (جنگ گوگاملا یا گوگمل)

در بهار دوسال بعد (۳۳۱ ق.م)، اسکندر بدون کوچک ترین دشواری از فرات و دجله عبور کرد و در ماه مهر در دشت‌های گوگاملا (یا گوگمل) با داریوش بر خورد کرد و جنگی به وقوع پیوست که به جنگ “آربالا” معروف شد. سپاه ایران بیشتر از یک میلیون نفر به همراه پانزده فیل و سپاه اسکندر تنها از چهل هزار پیاده و هفت هزار تشکیل شده بود. اسکندر سوار بر اسب خودش به اسم “بوسفالوس”، جلوتر از سپاهیان به سپاه داریوش حمله کرد. سپاه داریوش بعد از این حمله غیر منتظره ضعیف شد، اما داریوش سعی کرد اوضاع رو با حمله سوار نظام خودش، تغییر بده. ایرانی ها با شهامت و با شجاعت فراوان، طوری که مورد تحسین تمام مورخین بوده جنگ کردن، ولی متاسفانه یونانی‌ها سواره‌ها رو تار و مار کرده و ارابه‌هایی که به “درو کن” مشهور بودن رو خراب کردن. فیل‌ها که در اول جنگ لشکر اسکندر رو ترسونده بودن، کاملا از پا در اومدن و نای ادامه جنگ رو نداشتن.

بین اون همه هیاهو جنگ، ناگهان اسکندر متوجه شد که در  سپاه دشمن شکافی ایجاد شده و در وسط سپاه داریوش توی ارابه خودش و بین محافظ‌هاش وایستاده. اسکندر سوارهاش رو به همراه چند پیاده سنگین سلاح یونانی به سمت داریوش فرستاد و به قلب سپاه ایران زد؛ این پیشروی و یورش به قدری ناگهانی و ترسناک بود که ایرانی‌ها راه رو باز کردن تا اسکندر با تلاش کمتری به هدف خودش نزدیک بشه.

اسکندر به داریوش که زیر کپه‌ای از اجساد و مجروحین مونده بود رسید. محافظ‌هاش کشته شدن. داریوش که متوجه شد شکست حتمی شده به دنبال فرار با ارابه خودش بود اما چرخش بین اجساد گیر کرده بود؛ اسب ها شیهه کشیده و از ترس هر کدوم به سمتی رفتن، داریوش مجبور شد سوار بر اسبی بشه و فرار کنه. ایرانی‌ها مشغول جنگ بودن ولی اسکندر تعقیب داریوش رو ترجیح داد و جنگ رو به سردارهاش سپرد؛ با این حال بعد از مدتی تعقیب موفق نشد به داریوش سوم برسه و بخاطر خستگی افرادش به سمت سپاهش بازگشت. پیروزی در جنگ آربالا باعث فتح بابل شد، بعد از اون که سربازهای اسکندر استراحت کاملی کردن، پونزده هزار نفر تازه نفس از  یونانی ها به سپاه اسکندر پیوستن. قنائم جنگ در پرسپولیس اونقدر زیاد بود که ده هزار قاطر و ارابه توان حمل اون‌ها رو نداشتن. پاسارگاد هم به تصرف اسکندر در اومد. در خزانه‌های شاهی سکه‌هایی معادل با پنجاه الی شصت میلیون پوند استرلینگ امروزه بدست اومد!!

سوزاندن تخت جمشید

این واقعه  لکه ننگی برای اسکندر محسوب میشه، سوزوندن قصر سلطنتی در پرسپولیس که از نشانه‌های عزمت ایرانی‌ها بود به هیچ وجه کار مناسبی برای اسکندر نبود چون در همون ابتدا سلطنتش ضربه بزرگی به اعتماد مردم زد. دلیل این عمل فاجعه‌بار معلوم نیست و طبق نوشته‌های پلو تارخ (یا پلو تارک) که سیصد سال بعد از این اتفاق، واقعه‌نگاری کرده، اسکندر و سربازانش مست پیروزی شده بودن. اسکندر با جام های طلایی اونقدر می‌خوره تا مست میشه و به آواز یک “روپسی” (یا همون زن فاحشه آتنی)  به اسم “تائیس” گوش می‌داد و این زن فاحشه دیو صفت محض خود شیرینی و هم برای تفریحی به اسکندر گفت که برای اجر زحماتش بخاطر همراهی سپاه‌ها در سراسر آسیا، باید کاخ های شاه‌های ایران رو مورد بی‌حرمتی قرار بده، و ادامه داد: «مطمئنا خیلی خوشحال میشم کاخ خشایارشا که آتن رو به آتیش کشید رو آتیش بزنم…» پلوتارخ بعد از اون نوشته ها میگه: «اون زن انقدر با شوق و شوری مورد ستایش قرار گرفت که اسکندر خودش شخصأ از جاش بلند شد و در حالی که حلقه گلی روی سرش داشت و مشعلی به دستش گرفت، جلوتر از همه به راه افتاد. همه دیوانه‌وار می‌رقصیدن و نعره می‌کشیدن» پلو تارخ می‌نویسه که بعضی از مردم بر این عقیده بودن که سوزوندن قصر پرسپولیس به این سادگی نبوده که همه یک دفعه‌ای بلند بشن و تخت جمشید رو آتیش بزنن، بلکه با کینه و خشم انجام گرفته. اسکندر بعد از این وحشی گری و بعد از عملی که باعث نابودی بزرگ‌ترین گنجینه علم و ادب و فرهنگ شد، پشیمون شد ولی اون وقت دیگه کار از کار گذشته بود. شعله ها زبونه می‌کشیدن و طولی نکشید که از کاخ‌های باشکوه داریوش و خشایار شاه، به غیر از خرابه چیزی باقی بمونه ولی خوشبختانه که بیشتر قسمت‌‎های کنده‌کاری ها و نقاشی که روی سنگ‌ها حک شده بود زیر خاکستر دفن شد و محفوظ موندن تا توی سال ۱۹۳۱ باستان شناس‌ها اون‌ها رو کشف کردن. اسکندر بعد از این کار، به سمت شمال و ماد رفت و اکباتان، پایتخت تابستونی پادشاه‌های هخامنشی رو تصرف کرد. اسکندر فهمید که داریوش در حال آماده سازی سپاه هست و داره برای جنگ آماده میشه، اما هیچ اثری از داریوش در اکباتان نبود! برای همین اسکندر به جست و جوی برای داریوش سوم پرداخت. اسکندر برای پیدا کردن داریوش با عجله راهی که ماد رو به باکتریا وصل می‌کرد عبور کرد. دلیل اینکه اسکندر می‌خواست داریوش رو دستگیر کنه برای کشتن و یا برای توهین نبود، بلکه می خواست با بخشیدن داریوش خودش رو سخاوتمند و بزرگ بدونه.

خبر رسید اردشیر پنجم که به “بیسوس” معروف بود و یکی از محافظ‌های داریوش بود اون رو با چند نفر از سردارها توی ساتراپ باکتریا زندانی کردن. اسکندر از ترس اینکه نکنه عملی اشتباه انجام بدن، با سرعت به سمت اونجا رفت و بعد از مدت‌ها راهپیمایی، به دهکده‌ای رسید که اردشیر شب قبل در اونجا اطراق کرده بود. اسکندر عده‌ای از افراد خودش رو اونجا گذاشت و بعد به همراه پونصد نفر به تعقیب ادامه داد. با طلوع خورشید به بازمانده‌های محافظ‌های داریوش رسیدن،  طلا و نقره توی اون اطراف ریخته شده بود، ارابه های پر از زن‌ها بدون هدف حرکت می‌کردن، چون ارابه‌ران‌ها یا کشته شده بودن یا فرار کرده بودن. اثری از داریوش نبود و اسکندر دوباره به رفتن ادامه داد و بالاخره به ارابه‌ای رسیدن که داریوش داخلش بود. داریوش داخل ارابه افتاده بود و ده‌ها نیزه توی تنش فرو کرده بودن. داریوش پیر درخواست آب کرد و یکی از سربازها اطاعت کرد. اسکندر در گوشه ای وایستاده و سعی کرد سر شاه رو بلند کنه و در گوشش آواز دلداری بخونه. وقتی که داریوش نفس آخر رو کشید و مُرد، اسکندر شنل خودش رو برداشت و جسد رو پوشوند. ماجرا این بود که اردشیر(همون محافظ سابق) دید تعقیب کننده‌ها نزدیک هستن دستور داده بود تا داریوش رو به قتل برسونن تا مانع تعقیب اسکندر بشن. اسکندر کبیر دنبال اردشیر گشت و اردشیر رو دستگیر کرد و به فجیح ترین شکل به قتل رسوند.

در نهایت با به سر انجام رسیدن مرگ داریوش سوم سلسله شکوهمند هخامنشیان بعد از سال ها حکومت بر ایران و قسمت بسیاز بزرگی از جهان منقرض شد تا بخش دیگه ای از تاریخ برای ایران و ایرانی ها رقم بخوره. مردم ایران بعد از تمام این اتفاقات به خوبی میدونستن که قراره اتفاقات جدید رو شاهد باشن و بایستی خودشون رو برای طوفانی از حوادث آماده می‌کردن …

 

منبع: کتاب ایران کهن، ترجمه و تالیف: گیورگیس آقاسی

 

 

 

برچسب ها
از بین رفتن هخامنشیان اسکندر مقدونی انقراض هخامنشیان تاریخ تخت جمشید سلسله هخامنشیان هخامنشیان

نوشته های مشابه

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بستن